وجود

سارا نيك رفتار
alborz_art@yahoo.com

راستش اميدي به بهبودي خودم ندارم.اما دكتر اميد وار است.دكتر مي گويد اگر قرار بود ، بيمارهايي مثل تو درمان نشوند،پس چرا آدمهايي مثل من عمرشان را تلف مي كنند تا دكتر شوند.
.
.
.
دو، سه ماه بعد از ورودم به خانه جديد بود كه فهميدم،همسايه ديوار به ديوارم در آپارتمانش سگ نگه مي دارد،سگش از اين سگهاي كوچولو و خيلي ملوس بود،راستش من اسم و رسمه سگها را درست نمي دانم، اما اين سگه كوچولو برعكس جثه اش صداي نخراشيده اي داشت.
صبحها تا عصر ، يعني تا وقتي كه صاحبش از خانه ببردش بيرون مدام پارس مي كرد.دليله پارس كردنش را خوده صاحبش به من گفت.صاحبش هم يك پيرزنه هفتادو چند ساله،كه موهايش هم به شماره افتاده بود.هميشه پيراهن گشاد مي پوشيد،جاي بي چروك هم توي صورتش پيدا نمي شد،و من هر وقت به چهره اش نگاه مي كردم،ناخوداگاه ياده كويري مي افتادم كه زمينش از بي آبي ترك ترك شده باشد و ظاهرا تنها چيزي را كه هيچ وقت فراموش نمي كرد،ماتيك قرمز بود.
.
.
.
صداي سگ داشت ديوانه ام مي كرد،چند باري رفتم به پير زن گفتم يك فكري به حال صداي سگش بكند،اصلا آپارتمان كه جاي سگ نگه داشتن نيست، حالا اگر مي خواهد نگه اش دارد به خودش مربوط است فقط يك كاري بكند كه صدايش در نيايد،پير زن هم هر بار عصباني تر مي شد تا اينكه يك روز در را به رويم بست،دفعه هاي بعد ديگر در را به رويم باز نمي كرد،هر وقت هم كه اتفاقي من را جايي مي ديد پشتش را مي كرد به من.
.
.
.
مجبور شدم با صاحب خانه تماس بگيرم وموضوع را به او بگويم،تا شايد فكري بكند،صاحبخانه را يك بار بيشتر نديدم و حالا هر چه فكر مي كنم غير از شكم گنده اش و لهجه عجيب وغريبش كه معلوم نبود ماله كدام مملكتي است چيزي يادم نمي آيد
صاحبخانه وقتي حرفهايم تمام شد،به من گفت :درآپارتمان ديوار به ديواره شما سه سال است كه كسي زندگي نمي كند،گفت در مجتمع شما اصلا پير زني زندگي نمي كند،فقط درطبقه اول آپارتمان شماره شش ،يك پير مرده چيني زندگي مي كند،كه سگ هم ندارد
.
.
.
حالا من مي دانم،آن پسربچه اي كه هميشه آّبنبات چوبي ميلسيد، ويك كوله پشتي گنده روي دوشش بودو من عصرها كه از مدرسه برمي گشت مي ديدمش،يا آن دختري كه مانكن بود وطبقه بالاي من زندگي مي كرد،وهميشه توي آسانسور مي ديدمش،يا پيروز تنها دوست هموطنم توي اين شهر، كه گاهي مي آمد خانه ام،وشايد خيلي هاي ديگه اصلا وجود نداشته اند
.
.
.
همان چند باري كه تو را ديدم احساسم نسبت به تو با تمام آدمهايي كه در زندگي ام ديده بودم(كه حالا مطمئن نيستم كه وجود داشته اند)فرق داشت،شايد عاشقت شده بودم،چون دلم مي خواست هر جا كه من هستم تو هم باشي
و حالا كه روي تخت مريضخانه افتاده ام دلم مي خواهد تنها عيادت كننده ام ،تو باشي،اما تنها ترسم از اين است كه تو هم وجود نداشته باشي.
.
.
.
اين روزها حس آدمي را دارم كه دارد در اقيانوس بزرگي دست وپا مي زند،مدام بالا وپايين مي رود،معلق است و تنها آرزويش اين است كه تخته پاره اي پيدا كند وبهش آويزان شود، اين روزها به همه چيز حتي به وجود خودم شك دارم،كاش هيچ وقت به صداي آن سگه لعنتي بند نكرده بودم
.
.
.
تمام ترس من از اين است كه تو هم وجود نداشته باشي،اگر وجود داري،خواهش مي كنم برايم يك نامه بنويس،حتي اگر در نامه فقط يك كلمه بنويسي،فقط يك كلمه
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34091< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي